عرفان عرفان، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

عرفان قشنگترین بهانه زیستن

چکاپ ماهیانه

سلام قشنگترین بهانه زنده بودنم   دیروز پسر نازم بردیم دکتر هم واسه سرماخوردگی وهم واسه چکاپ اقای دکتر گفتند سرماخوردگی در  ناحیه گلو وبینی های پسرمه و براش شربت گیاهی توسیان ضد سرفه وشربت سرماخوردگی کودکان دادند   و قد و  وزن ودور سرش راهم گرفتند وگفتند همه چیز عالیه وماشالا قد پسرتون بلنده  قربون پسر قد بلند   خودم برم  واقای دکتر یه کتاب بهمون دادند تا دیگه کم کم غذای کمکی را واسه پسرم شروع کنیم ان   شاالاه که شما هم همکاری کنی و همه غذاهات با اشتها بخوری عاشقتم مامانی    ...
29 آذر 1390

سرما خوردگی

سلام یکی یه دونه مامان  ببخشید گلم دیر به دیر میام به وبلاگت سر میزنم وبرات خاطراتت می نویسم اخه شما بزرگتر شدی   وشیطونیاتم بیشتر شده ومامانی راحسابی سرگرم کردی این چند روز هم  کامپیوترمون خراب بود والان هم   که درست شده نفس مامان حالش بده وسرما خورده وفقط گریه میکنه ومیگه من بغل کن الاهی   بمیرم که  چه سرفه های بدی میکنی وبینی هاتم گرفته از صبح تا حالا هم هرچی زنگ میزنم به دکترت  که نوبت بگیرم  اصلا گوشیشون جواب نمیدن راستی 5شنبه هم نوبت دکتر داری واسه چکاپ واقای دکتر   گفته  که غذات شروع می کنم ان شا الاه که همه چیز به خوبی پیش رفته باشه  دکتر هم مثل سری های &nb...
28 آذر 1390

5 ماهگی

سلام عزیز دل مامان به خاطر اتفاق بدی که افتاده بود نتونستم بیام وبه وبلاگت سر بزنم و خاطراتت بنویسم   واز کارهای جدیدت عکس بذارم  البته من وبابایی هم چند روزی بود مریض بودیم و اصلا  حالمون خوب نبود  مامانی ببخش پسر گلم بعد از 8 روز تاخیر  5 ماهگیت مبارک  نفس مامان ان شا الاه که هروز  شاهد بزرگ وبزرگتر شدنت وکارهای جدید وشیرینت باشیم.   گل پسرم روروئک سواری را تجربه کرده و پاهاش می کنه تو دهنش و چند شبی که نمیذاره مامانی وبابایی    بخوابندوشب  که میشه نق نق هاش شروع میشه ودرست شیر نمی خوره قربون پسر  جیگرم برم که غر  زدن هاتم شیرینه   ...
22 آذر 1390

اتفاق خیلی خیلی بد

سلام عزیز دلم    ببخشید گل پسر مامان 1هفته میشه که نیومدم تو وبلاگت و سر نزدم اخه این چند روز اتفا قات خیلی بدی  افتاده بود وما اصلا حوصله نداشتیم وخونه نبودیم خونه مامانجون بابایی دزد رفته بود و خاله بابایی هم اونجا   بوده ودزد ها طلا های خاله بابایی را در اورده بودند وخیلی زده بودند شون و خاله زهرا راهم کشته بودند و  بابای بابایی هم تا این صحنه را دیده بودند قلبشون درد گرفته بود و برده بودندشون بیمارستان وتو سی  سی یو بستری بودن و این چند روز ما همش دستمون بند بود و اصلا حوصله نداشتیم حالا مامانی ببخش که  نیومدم تو وبت سر بزنم وبرای خاله زهرا هم طلب مغفرت میکنیم وخدا بیامرزدش. ...
12 آذر 1390
1